در اتاق پرنوش رو باز کردم رفتم داخل مثل همیشه اول سرک کشیدم.. چشمام دور تا دور اتاق رو چرخوندم وقتی جای خالیش رو دیدم ، بغض به گلوم چنگ انداخت .. لبمو گاز گرفتم با قدمای سست رفتم سمت تختش روش دارز کشیدم .. بغضم شکست و اشکام ریختن خدایا اگه بلایی سرش بیاد؟!
سرمو تکون دادم که از این فکرای احمقانه نکنم..دستمو گذاشتم روی دهنم تا صدای گریم از اتاق بیرون نره..عروسکی که اغلب موقع خواب توی بغلش میگرفت رو برداشتم یه خرس قهوه ای که خز های نرمی داشت با چشمای درشت قهوه ای روشن..تو بغلم گرفتمش بوی عطر موهای پرنوش که توی بینیم پیچید گریم شدت گرفت.................
یه مدت نشسته بودیم من عکس میگرفتم دادمهرم رفت با یه مرد دیگه گرم صحبت شد ولی بعد از مدتی اومد کنارم نشست همون موقع باز شیفته اومد سمتمون رو به دادمهر گفت
-پدر توی اتاق مخصوصش منتظرتون...برای بازی..
تا اسم بازی اومد دادمهر بدرقمه اخم کرد دستمو گرفت باهم رفتیم سمت پله ها خدایا همینا رو کم داشتم اَه..اروم اروم پله ها رو طی کردیم یه راهرو خیلی باریک سمت راست قرار داشت و تنها یه در اونجا بود که نقش و نگارش از نقش اژدها بود رفتیم داخل اتاق از بس دود گرفته بود چندتا سرفه پشت سر هم کردم سیگار،پیپ و ر کوفتی که دودزا باشه اونجا بود یه میز گرد بزرگم وسط اتاق قرار داشت سه سمتش سه نفر نشسته بودن که شریف صدر میز نشسته بود اون دو نفرو نمیشناختم دادمهر رو به روی شریف نشست میدونستم قراره چه بازی انجام بدن پشت دادمهر دستمو به صندلیش تکیه دادم پس باید میکروفون رو بزارم اینجا ولی چطوری جلوی این همه چشم..از یطرف از بوی دود داشتم خفه میشدم و نفسم تنگ شده بود..........................
توی خونه خاله مهلا یه تخت چوبی گوشه حیاطش بود روش نشسته بودیم داشتیم صبحانه میخوردیم خونه خاله مهلا خیلی باصفا بود با اینکه حیاط بزرگی نداشت ولی پر بود از درخت،بوته وگل الانم که نزدیک بهار بودیم حسابی باطراوت شده بود بوی گل های رز آدمو مدهوش میکردن...نفس عمقی کشیدم حسابی لذت بردم...توی حس و حال خودم بودم که مانی با دهان پر گفت
-بلند شو نازی ماهان زنگ زده...اومده دمه دره
خاله-کجا؟؟بزار من یه تعارف کنم به این بچه
مانی-نه خاله بهتره زودتر بریم ماهانم عمرا بیاد داخل از بس خجالتیه
بعدم کفشاش رو پوشید دست منم گرفت بلندم کرد رفتیم دم در خاله و آرامم همراهمون اومدن من خودم حسابی هول بودم که دیر نرسم خاله مادام تعارف میکرد ماهان بیچاره هم سر به زیر تشکر میکرد بالاخره خاله رضایت داد بریم سوار اتومبیل ماهان بشیم وقتی سوار شدیم یه ترانه گذاشت".....................
ﻧﺎﻡ ﺭﻣﺎﻥ : ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻟﻨﺎﺯ
ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ: * Nadia-A * کاربر انجمن نگاه دانلود
ﮊﺍﻧﺮ : ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ، ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ، پلیسی ، هیجانی ، ،معمایی
ﺧﻼﺻﻪ :
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺧﻮﻥ ﮔﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺩﻟﻨﺎﺯ ﻫﻤﺮﺍﻩ
ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺗﻮﯼ ﺷﻬﺮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ ...ﺩﺭ
ﻣﯿﻮﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻭ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ
ﺷﺨﺼﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭﻧﻮ
ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯿﺪﻩ ... ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﻮﺵ
مقدمه:
اگر نیایی…
چه کرده ای با دلم ، حالم مثل گذشته نیست ، از یک سو تنها هستم و از سوی دیگر تنهایی در کنارم نیست … دلتنگی می آید به سراغم و زندگی ام یک لحظه آرام نیست… هر لحظه بی تابم ، در قفس نشسته ام اما در حال پرواز به سوی آسمانم… کویر هم با تو دریا میشود ، اگر نیایی در کنارم ، امروزم فردا نمیشود…
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺣﻖ
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ
ﻏﺮﻭﻟﻨﺪﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﮐﻮﻟﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﻭﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﯿﻨﮑﻪ
ﺍﺯ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺟﺴﻤﯽ
ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﺵ ﺩﻝ ﺁﺭﺍﻡ ﺣﺮﺻﯽ ﻧﻔﺴﺶ ﺭﺍ
ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑرخاست ﺧﺎﮎ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻧﺪ
ﺩﻝ ﺁﺭﺍﻡ - ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻘﺪ ﺑا ﻋﺠﻠﻪ ﻣﯿﺮﯼ ﺯﺩﯼ
ﻧﻔﻠﻢ ﮐﺮﺩﯼ............................
اوین روی مبل های سالن،رو به روی تلویزیون نشسته بود و همانطور که انگشت شستش را گاز می زد ،منتظر خبری از جانب کیان بود.نیم ساعت بعد با شنیدن صدای زنگ پیامک ،فورا گوشی را از روی عسلی چنگ زد و با خواندن پیامکِ کیان، دچار احساسات متناقضی شد .هم لبخند روی لب هایش نشست و همزمان آشوبی هم به دلش افتاد. کیان سر قولش مانده بود و برای اوین و سیاه پوش ملاقاتی ترتیب داده بود .پیامک بعدیِ کیان، حاوی آدرس محل قرار بود .دخترک وقت زیادی نداشت.از بین همان اندک لباس هایش بهترینش را انتخاب کرد و به تن کرد. آرایش ملیحی روی صورتش پیاده کرد و سر خیابان ،دربستی گرفت و به بهانه آلرژی روی دهان و بینی اش، ماسک بزرگی گذاشت تا چهره اش دیده نشود .یک ربع بعد ماشین جلوی آپارتمان چهار طبقه ی نیمه ساخته ای ، متوقف شد.اوین آدرس را چک کرد و پیاده شد .همین ساختمان را باید بالا می رفت.ورودی ساختمان را با نرده های فلزی ، مسدود کرده بودند .اوین در به نرده ها چنگ انداخت و استقامتشان را چک کرد .محکم تر از آن بودند که بشود از آن ها عبور کرد .همانطور که در طول ساختمان جلو می رفت نرده ها را هم چک می کرد .به منتهی الیه چپ ساختمان که رسید، تا نرده هایش را تکان داد متوجه شد کسی حفاظ آنجا را باز کرده و به عمد در را برای او باز گذاشته است .ساختمان در مرحله سفت کاری بود و هنوز آسانسوری در کار نبود .اوین می بایست همه طبقات را بالا می رفت و خودش را به پشت بام می رساند .از سطح شیب داری که قرار بود در آینده پلکان ساختمان شود،به دقت عبور کرد .به نفس نفس افتاده بود که به پشت بام طبقه چهارم رسید و با دیدن سیاه پوش عزیزش که با همان ابهت همیشگی، پشت به او ایستاده بود،خستگی از تنش در رفت و لبخند زد .مرد جوان سرتا پا مشکی پوشیده بود و دنباله ی شال گردنش در دستخوش باد خنک پاییزی شده بود .دست هایش را در به جیب زده بود و بلند بالا جلوی نگاه مشتاق اوین قد علم کرده بود.با صدای پا و نفس نفس های اوین متوجه حضور او شد و همین که خواست کلاه نقاب دارش را پایین بکشد و چهره اش را مخفی کند،صدای اوین در گوشش پیچید : نه...من چشم هامو می پوشونم...ببین
اوین دستش را زیر تای کلاهش زد و آنقدری آن را پایین کشید که روی بینی اش را هم پوشاند :حالا هیچی نمی بینم..تو راحت باش!..........................
صدای جیغ اوین از لای انگشتان به هم فشرده کیان که درست جلو دهانش نشسته بود، راهی به بیرون پیدا نکرد .
کیان کنار اوین زانو زد و با نگاه آرام و اطمینان بخشش در چشمان وحشت زده اوین خیره شد . با همان نگاه با او حرف زد و آرامش کرد.بعد آهسته دستش را از روی لب های اوین جدا کرد و با بسته و باز کردن پلک هایش به او این اطمینان را داد که دیگر نگران هیچ چیز نباشد.
کیان که خیالش از بابت اوین راحت شده بود ، به سمت مامور بی هوش رفت و وضعیتش را بررسی کرد. اوین هم به زحمت روی پا ایستاد و خودش را بالای سر مامور رساند و مضطرب پرسید:مرده؟
کیان فورا ایستاد و دستان خاکیش را تکاند :
-نه...به گیج گاهش ضربه زدم...اینجا جونش در خطره...باید از محل انفجار دورش کنم
خم شد و پوتین مامور را گرفت و جسم بی هوش او را تا فاصله ای دور روی زمین کشاند و از محل خطر دور کرد...................
امیر علی سر قول و وعده اش ماند.بعد از ترخیص کیان از بیمارستان که حدودا تا عصر طول کشید او را به جگرکی برد تا به قول خودش به یاد ایام گذشته، جگر بخورند و صفا کنند.
هر دو پشت میز نه چندان تمیز جگرکی نشستد .نگاه کیان از خیابان آنسوی شیشه عبور کرد و در چشمان روشن و براق امیر علی قفل شد.پوزخند امیر علی حرف های مگو داشت
-کجایی رفیق؟
گوشه لب های کیان جمع شد
-همینجا...در خدمت خسیس ترین رفیق دنیا
امیرعلی- چون بجای رستوران آوردمت جیگرکی میگی که خسیسم؟
-دقیقا
خم شد کلاه کیان را برداشت . دستش را روی سر بی موی کیان کشید و گفت
-ای جان ... یاد سربازیمون افتادم .آخه با این تیپ خزی که تو برای خودت ساختی ، ببرمت رستوران های کلاس که خیلی ناجوره...........................
نام رمان: از نسل آفتاب
نویسنده: ثـمین
ویراستاران: نازآفرین، مریم صناعی، ماهتاب:)، Saeed S.K
سخنی با خواننده:
این رمان ادای دینیست به مردم مظلوم، دردمند و مقاوم خطه آذربایجان خصوصا مردم غریب سردشت، به امید فردایی که در آن استشمام گاز خردل نفس های هیچ زن و مرد و کودکی را در هیچ کجای دنیا زخمی نکند. با آرزوی محو شدن تمامی تبعیض ها، گروهک ها ، رنج ها و نسل کُشی ها درسراسر گیتی. به امید یک دل شدن تمام کسانی که قلبشان برای خاک، ناموس و ایران عزیز میتپد . با آرزوی برآمدن آفتاب عاطفه و وزیدن نسیم محبت در کالبد این اقلیم سرفراز و بعد ....اگر خدا بخواهد آمدن آن یگانه نجات بخش.
خلاصه:
این رمان روایتگر قصه زندگی دختری از اهالی کردستان به نام اَوین هست که فریب یه گروهک تروریستی می خوره و به امید فردایی بهتر برای خودش و خانواده فقیرش، به عضویت اون گروهک درمیاد.این تصمیم اشتباه چنان تاثیر عمیقی روی زندگیش می گذاره که دختر در خواب هم نمی دیده .در مدت کوتاهی بعد از ورود به اردوگاه و مسلح شدن، اوین متوجه می شه نه تنها اون آرمان هایی که بخاطرش عضو گروهک شده هرگز معنای واقعی نداشته، بلکه آبرو و پاکدامنیش هم هر لحظه در خطره. اوین از دانیار، که از بستگانش هست و چندین سال پیش عضو گروهک شده ، برای فرار از اردوگاه تقاضای کمک می کنه.دانیار هم حاضر می شه به فرارِ اوین کمک کنه اما در مقابل از اون دختر می خوادکه اگه موفق به فرار شد کاری واسش انجام بده و اون کار چیزی نیست جز....
مقدمه :
از نسل آفتابم...
نواده ی زنان و مردان غیور و نترسی که شجاعتشان زبانزد خاص و عام است...
از نسل شیر دلان حماسه ساز...
همان هایی که با خون خود وفاداریشان را بر خاک این مرزو بوم امضا زده اند...!
نسل من همنشین عاشقان بی ادعاست...
همانانی که حرفشان سند است...
همان کُرد های پارسین...
همان هایی که زنانشان هم پای مردان می جنگند...
سرشت ایرانی و نسل کُرد ؛ شگفتا....
خدا ، به چه خلقتی دست زده است ...!.........................
نیشش تا اعماق سینه ام فرورفت:
ـ"اون موقع فکرشم نمیکردم. علم غیب که نداشتم؟؟"
ـ"حالا علامهی دهر شدی؟"
نمیشد اصلاً با این بشر حرف زد!
ـ"همین قدر میدونم که محبت شما ترحّمه نه علاقه. من آینده و سرنوشت بچهم رو فدای احساسات احمقانه نمیکنم امیرآقا!"
لبخند بیموقعی به لبش نشست که در آن لحظهی خاص اصلاً توقعش را نداشتم، لحنش نیز حسابی غافلگیرم کرد:
ـ"امیر هلاکته رؤیا! هلاک خودت و پسرت...... بسه از خر شیطون بیا پایین."
زبانم قفل شد و خیره نگاهش کردم، نتوانست به رانندگی ادامه دهد و گوشهی خیابان پارک کرد و چشم به من دوخت، رنگ نگاهش به کلی برگشته بود، فهمید دستپاچه و به همریختهام وحتی قادر نیستم کلمهای بگویم...........................
«بزم خوبان»
حدودا دو ماه بعدازآن دیدار بود که یک روز سپهر به خانهام آمد تا کارت دعوتی برایم بیاورد، او را به داخل دعوت کردم ولیدعوتم را رد کرد و گفت که خیلی کار دارد و باید چند جای دیگرهم برود، به کارت عروسی نگاه کردم و لبخندی بر لبم نشست...
ـ" سودهی خوشگل من میخواد عروس بشه؟"
ـ" آره دیگه! بالاخره این سوده خانم خوشگل شما سوار خر مراد شد."
ـ" ایشااله مبارکش باشه، امیدوارم خوشبخت بشن ولی سپهرجون من نمیتونم بیام."
ـ" چی؟! نمیتونی؟ برای چی؟"
ـ" آخه من عزادارم."............................
تعداد صفحات : 161