پاشدم که برم تو خونه که گفت:
_از چه رفتاری این برداشت رو کردی که برام جذابه؟
کمی مکث کردم :
_مدام چشمات بهشه دوست داری باهاش باشی و کمکمش کنی. اون لحظه که تنهایی نشست تو حیاط بیمارستان وقتی دیدی دیر کرد رفتی پی پیدا کردنش.
ابروهاشو بالا انداخت.
_ادم تیزی هستیا!
دستی به شونش زدم :
_نکته بینم زیاد! من گشنمه تو چی؟
دره وروردی رو باز کرد:
_منم گشنمه بریم ببینیم لیلا چی پخته...............
فصل سوم
ایستادم و گفتم :
_اما یه شرط داره!
گردنشو کج کرد و گفت:
_چه شرطی؟!
چند ثانیه نگاهش کردم تا جملات رو تو ذهنم درست ردیف کنم!
_اینکه هر کی هرچی گفت قبول نکنی هر کی زبون باز بود اومد گفت اینکارو بیا انجام بده سهیل بخدا کار بدی نیستو نمیدونم منفعت داره و این حرفا قبول نکنی درجا! اول روش فکر میکنی.... من میدونم تو پسر خوبی هستی و هنر نه گفتن رو به خوبی بلدی پس وقتی نیری سرکار از هنر نه گفتنت استفاده کن. دوم میای بی کم و کاست به من میگی کی چی گفت! قابل فهم هست حرفام برات؟!
جدی گفت:
_بله داداش!
شروع کردم راه رفتن برگا قرچ قرچ زیر پام صدا میدادن........................
ارمین که سکوتمو دید گفت:
_تقدیر رو نمیشه تغیر داد....
مهر رو لبام خورده بود انگار.... دست بردم و یه کاست گذاشتم. اهنگ مورد علاقم پلی شد.....
تنها یه مدت میمونی شاید قسمت اینه که دورت بگردم
میرم که روتو نبینم که رومو نبینی که دورت بگردم
خستم از این روزگارم که هیچی ندارم که دورت بگردم
این آخرین یادگاری واسه تو میخونم که دورت بگردم
رفتم دیگه آخرین راه
با پاهای سردم که دورت بگردم
آخر یه روزی میمیرم بهونه میگیرم که دورت بگردم
این راه که درموندمون کرد
دیگه خستمون کرد که دورت بگردم
این بار با دستایه خالی
چه جوری میتونم که دورت بگردم
تنها یه مدت میمونی شاید قسمت اینه که دورت بگردم
میرم که روتو نبینم
که رومو نبینی که دورت بگردم.............................
به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم
با نهایت احترام و ارادت این رمان تقدیم میشه به کودکان مظلوم و بی پناه کاره سرزمینمون ایران…
نام رمان: مَهبُد
ژانر: عاشقانه . اجتماعی
نویسنده:
Malihe2074
خلاصه:
مهبد پسری از تبار رنج و سختی و مردانگی. از جنس احساس و غیرت.از جنس مقاومت… بزرگ مردی کوچیک که برای محافظت از خواهر برادرای کوچیکش جنگیده با تمامی مشکلاتش. برای رسیدن به عرش تلاش کرده... و ازون طرف رایکا دختری که روزی سرد ،مغرور و خودخواه بوده پولهای پدرش از پارو بالا میرفته…!کسی نمی فهمه حکمت خدا رو.. مهبد به رایکا دل می بنده و… !
همراهمون باشین تا باهم ببینیم ایا میشه دو قشر متفاوت از جامعه کنار هم، با هم عاشقانه بمونن و به اهدافشون برسن یا نه!
مقدمه:
برای تو می نویسم ...
تویی که هر بار می بینمت غم تلخی در وجودم تازه می گردد...
تویی که حاصل بی رحمی روزگاری ...
تویی که تکه نانی را با سرما و گرمای هوا، می خری ...
تویی که کودک کاری ...
تویی که شب ها به جای ناز بالش کودکانِ پول، آجر و سنگ زیر سر کوچکت می گذاری ...
تویی که فقر را با آن دستان کوچکت احساس کردی ...
تویی که نه سیاست بلدی، نه دروغ پردازی
تویی که در آمار، وجود نداری و در پیش چشم ما از گرسنگی رنج می بری .
این بار برای تو می نویسم ...................................