آینه ای که به جای نشون دادن یه دختر عاشق عزادار،یه عروس خیانتکارو نشون میداد.
عروسی که از خودش و زندگیش و سرنوشتش و آیندش و گذشتش متنفر بود!
تک به تک همه جلو اومدن و تبریک گفتن و کادو هاشونو دادن.
تمنا هم جفت من وایساده بود کادو ها رو میگرفت و سر هر کادو حسابی فحش بارونم میکرد!
نوبت به مادرجون رسید..برعکس تصورم اخم کرده بود و حسابی جدی بود.
رو به آبتین با لحنی محکم و جدی گفت:
_فقط یه چیز ازت میخوام..خوشبختش کن!..لایق خوشبختیه..پس خوشبختش کن..یه چیزیو خوب بدون..کافیه یبار..فقط یبار..ناراحتش کنی یا اشکشو در بیاری..اونوقت دیگه حسابت با منه!
با شنیدن حرفای مادرجون لبخندی روی لبم جا خوش کرد............................
لبخند رضایتمندی زدم و به میز صبحانه نگاه کردم.میز کامل کامل بود.
تخم مرغ..کره..مربا..پنیر..شیر..نون تست..آب پرتقال..شیر..چایی..
و قسمت مورد علاقه ی من...نوتلا و کره ی بادوم زمینی..
نوچ نوچ نوچ..چه کدبانویی شدم مننن!!
دیروز ناهار که پرید..شب هم پسرا با دوستاشون بودن..امروزو دیگه تصمیم گرفتم دعوتشون کنم واسه صبحانه..البته صبحانه که چه عرض کنم..ساعت ۱۰:۳۰ بود.
نگاهم به تمنا افتاد.با قیافه ی داغون داشت از پله ها میومد پایین..چشماش نیمه باز بود..بخاطر همین پله ی آخری جلوی پاشو ندید و پخش زمین شد.
اوخی نشیمنگاهش بر باد فنا رفت..دست به سینه ایستادم و با خنده بهش نگاه کردم.
با بی حالی در حالی که نشیمنگاهشو ماساژ میداد خودشو رسوند به کاناپه و ولو شد.
دیر کرده بود اساسی..رفتم سمت گوشی و شماره ی مانیو گرفتم..خاموش بود..شماره ی پارسا رو گرفتم..اونم خاموش بود................................
هوای آزاد و پاک باغ حالمو بهتر کرد.چرا من یهو اینطوری شدم آخه؟؟یعنی آوا خاک تو اون سرت!!بیجنبه ی بدبخت!!
با کف دستم زدم تو پیشونیم.
°°آوا چته بابا یه ر*ق*ص ساده بود دیگه!!°°
آره ساده بود اما...
°°اما نداره که°°
خب منم حق دارم اولین بارم بود که به یه جنس مخالف اینقدر نزدیک بودم!!خیلی حس بدی دارم!!عذاب وجدان گرفتم بدجوووور!!
با شنیدن دست زدن یکی برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم.......................
شهاب_نه دیگه سوپرایزه
_ا شهاب
شهاب_نوچ نوچ نمیشه
_اذیت نکن دیگه
شهاب_گفتم نوچ
_پووووف باشه
تا رسیدن به مقصد چیزی نگفتم و ساکت موندم. ********************
از ماشین پیاده شدیم.رفتیم تو یه پاساژ که همش طلافروشی بود.
با ناباوری و خجالت گفتم:
_شهاب اینجا؟؟
لبخند زد و گفت:
_آره خب
_نه شهاب نمیشه
شهاب_حالا یبار خواستم بهت کادو بدما.
_آخه...
انگشتشو گذاشت رو لبم و گفت:
_ نوچ نوچ..آخه نداریم.
دستمو کشید و برد تو یه مغازه.
شروع کرد به سلام و احوالپرسی با مغازه دار.
شهاب_سلام
مغازه دار با دیدن شهاب با خوشرویی گفت:
_به به آقا شهاب.حال شما؟
شهاب با لبخند گفت:
_ممنون شما خوب هستین؟
مغازه دار_قربان شما..بفرمایین من در خدمتم....................
تمنا_آوا آوا..پاشو.پاشو آوا..ااا پاشو دیگه
چشمامو باز کردم و با تعجب به تمنا نگاه کردم.وقتی نگاه متعجب منو دید نشست لبه ی تخت و با لبخند زل زد به من.
_چیزی شده تمنا؟
تمنا_نه فقط دوست داشتم یادی از کرم ریزی های قدیم بکنم.
اینو گفت و پاشد از اتاق رفت بیرون.از دست این دیوونه.پاشدم رفتم صورتمو شستم.به ساعت نگاه کردم.ساعت 8 بود.
زنگ زدم به مانی.طبق معمول خواب بود که خدا رو شکر با صدای زنگ من از خواب پرید.فکر کنم تو دلش فحش بارونم کرده.گفت که دوش میگیره و بعد میاد.رفتم طبقه ی پایین.تمنا توی آشپزخونه روی میز نشسته بود و مشغول خوردن صبحانه بود............................
نام رمان:فراز نیاز
نام نویسنده:meli00
ژانر:غمگین..احساسی..عاشقانه..شاد
خلاصه:
داستان در مورد زندگی دختری به اسم آوا هستش..آوا در یک خانواده ی ثروتمند به دنیا اومده و دو برادر به اسم آوش و آیین داره..تک دختر خانواده هست و البته بچه ی آخر..آوا وابستگی شدیدی به خانواده اش دارد..در اثر یک اتفاق که برای پدر و مادر آوا پیش می آید آوا تا مدتی افسرده میشود..بعد از مدتی با آوش بر سر مسئله ای اختلاف پیدا می کند و خانه را ترک می کند و این شروعی تلخ و در حین حال دل نشین برای آواست..
تنها که باشی!
شطرنج در تمام زندگی ات رسوخ می کند!
تا یادت بماند..!
هرگز..!
پایت را از بی کسی هایت درازتر نکنی!
شطرنج یعنی؛
طوری محاصره می شوی..!
که با هر قدم..!
خودت را یک بار از دست می دهی..!
باورم کن..!
من همان دختریم که با هربار شکست باز سر پای خود ایستاده..!
همان دختری که زندگیش را به دست باد سپرد..!
دختری از جنس شیشه..!
دختری از جنس غرور..!
دختری ظریف..!
قوی..!
دختری که او را گناهکار می خوانند..!
آری..!
من همان دخترم..!
من..!
آوا هستم ..!
..............................