«جلوتر نیاین وگرنه گردنشو میشکنم. جدی می گم سرجاتون بمونین.»
مورینو به سمت افرادش فریاد زد:
«سرجاهاتون بمونین. جلو نیاین.»
غریدم:
«خوبه! حالا اسلحه هاتون رو بذارید روی زمین. همین حالا.»
همه با تردید به من خیره شدن. مورینو فریاد زد:
«به حرفش گوش بدین!»
همه اسلحه هارو زمین گذاشتن. لوسی و مردیث یواش جلو رفتن و اسلحه هارو جمع کردن. یکی از نگهبان ها ناگهان دست در جیبش برد و یه اسلحه بیرون کشید. سم بدون لحظه ای مکث با سرعتی فوق تصور به سمتش دوید از پشت گردنشو بین دست هاش گرفت و صدای قرچ شکستن استخون تن همه رو به لرزه انداخت. همه رنگ از صورتشون پرید........................
از پله های سنگی پایین رفتیم و گوشه ای ایستادیم دو گرگینه مثل نگهبان اطرافمون بودن.
نگاهم به پسر بچه ای افتاد که مشغول بازی روی زمین بود. بدنش شروع به لرزش کرد و برای چند دقیقه با درد فریاد زد و تبدیل به گرگینه ای کوچک شد این حالت چند دقیقه بیشتر دوام نداشت و دوباره تبدیل به یه انسان شد. هر لحظه تعجبم بیشتر از قبل می شد. اونا چطور میتونستن قبل رسیدن به سن قانونی تبدیل بشن؟ این غیر ممکن بود...................
رافائل درحالی که دین رو روی میز میگذاشت و زخمش رو بررسی می کرد گفت:
- گلوله نقره اس! هیچ معلومه چه غلطی می کردین؟
با عجله گفتم:
-نیک و دین تصمیم گرفتن با حالت گرگینه ای داخل جنگل دنبال شکارچیا بگردن هرکاری کردیم نتونستیم جلوشون رو بگیریم. دنبالشون رفتیم تا متقوفشون کنیم ولی زیاد همه چی رو شوخی گرفته بودن زمانی که ما بهشون رسیدیم خیلی دیر شده بود. دین گلوله خورده بود و زخمی شده بود و...
مکث کردم. هردو به من نگاه کردن و درک با لحنی سرد و جدی گفت:
-بعد چی شد مایک؟..................................
صبح با سردرد شدید و عطسه های پی در پی بیدار شدم. مامان بالای سرم نشسته بود و دستشو روی پیشونیم گذاشته بود.
- بنظر میاد تب داری. بهتره امروز نری مدرسه لوسی.
بدم نمیومد خونه بمونم و مجبور نشم قیافه تمسخر آمیز بچه هارو ببینم. اما....اگه نمیرفتم فکر می کردن جا خالی کردم و از ترس نرفتم. اونوقت راحت میتونستم در مورد ترسو بودنم حرف بسازن و تیکه کنایه بهم بزنن. دلم نمیخواست فکر کنن ضعیفم! نباید از خودم ضعف نشون میدادم. عطسه ای کردم و درحالیکه از جا بلند می شدم گفتم:
- نه مامان باید برم. من تازه واردم و تازه اول ساله نمیتونم غیبت کنم....................
نام رمان: گرگ زاده
ژانر: فانتزی تخیلی-عاشقانه
نام نویسنده: Elnaz Dadkhah
خلاصه: متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره...انسان نیست....بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره...مایک حتی با هم نوعان خودش هم فرق داره...تفاوتی عجیب و شوم. چیزی که روی تمام زندگیش خط سیاهی می کشه و باعث میشه حس کنه تنها ترین آدم روی زمینه...در این گیرو دار تنهایی اتفاقی میوفته که گرما رو به قلبش بر می گردونه...حسی که بهش امید میده برای ادامه دادن برای مبارزه کرد....گرگینه به دام عشقی ممنوعه اسیر میشه...عشقی که باعث بیدار شدن نفرینی هولناک میشه.................